معنی نیرو و زور

حل جدول

نیرو و زور

قوت

توان، توانایی، طاقت، قدرت، قوا، یارا


زور

قدرت و نیرو


نیرو و توان

قدرت ،‌ زور


قدرت و نیرو

زور


قوه و نیرو

زور

فرهنگ عمید

زور

توانایی، نیرو، قوه، قدرت: چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵)،
فشار،
زبردستی،
[قدیمی] جور و ستم،
* زور آوردن: (مصدر لازم) زور دادن، فشار دادن، فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی،
* زور کردن: (مصدر لازم)
زور و قوه به‌ کار بردن،
ظلم و تعدی کردن،
* زور گفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] حرف زور زدن و کسی را به‌ زور مجبور به قبول امری کردن،


نیرو

زور، قوه، قدرت، توانایی،
(فیزیک) عمل یک جسم بر جسم دیگر که باعث ایجاد کار در جسم دوم می‌شود،
[قدیمی] قابلیت، استعداد،

لغت نامه دهخدا

نیرو

نیرو. (اِ) زور. قوت. (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (اوبهی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). توانائی. (ناظم الاطباء). توان. پهلوانی. نیرومندی. قدرت:
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
فردوسی.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.
فردوسی.
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
فردوسی.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
فرخی.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش.
اسدی.
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.
اسدی.
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من.
سعدی.
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.
سعدی.
|| زوربازو. ضرب. زخم. فشار و قوه ٔ دست:
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
فردوسی.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی.
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت.
اسدی.
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی.
|| رمز قدرت. (فرهنگ فارسی معین):
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به معنی قبل شود. || امکان. قابلیت. استعداد. (یادداشت مؤلف):
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود. || حول.تأیید. یاری. کمک. نیز رجوع به نیرو کردن شود:
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای.
فردوسی.
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش.
فردوسی.
به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.
فردوسی.
به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی. (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات.
امیرخسرو.
|| جنگ. نبرد. رجوع به نیرو کردن شود:
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان.
فردوسی.
|| شدت. حدت. ضرب:
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش.
فردوسی.
|| امکان. احتمال. || کود. سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). (اصطلاح نظامی) هر یک از قوای مختلف نظامی. (فرهنگ فارسی معین). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی، نیروی زمینی، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). انرژی. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی تقدیر نیز هست، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است. (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو، زورمند. قوی: اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || محکم. سخت: آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه).
- بی نیرو، ناتوان. سست. بی قوت.
- || عاجز. بی تاب:
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است.
سنائی.
- بنیرو، قوی. نیرومند. بانیرو:
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال.
فردوسی.
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.
منوچهری.
بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین.
اسدی.
حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست. (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی.
ناصرخسرو.
عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی. (راحهالصدور).
- || شدید. سخت. بشدت: خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی. (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن، قوت گرفتن. قوی شدن. (یادداشت مؤلف):
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
فردوسی.
ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال.
فردوسی.
چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی.
فردوسی.
زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- بنیروکردن، قوی کردن. پروردن:
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.
فردوسی.
بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن، مقاومت و تحمل کردن: مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن. (نوروزنامه).
- نیرو افکندن، کود دادن. رشوه دادن زمین را. کوت افکندن. (یادداشت مؤلف):
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
- نیرو بخشیدن، تقویت کردن. قوت دادن. (یادداشت مؤلف).
- نیرو بردن، قدرت و توانائی زایل کردن. ناتوان و عاجز کردن:
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش.
فردوسی.
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی.
- نیرو به بازو آوردن، زور و نیرو یافتن. نیرومند و قوی دست شدن:
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم.
فردوسی.
- نیرو بیرون کردن، امکان وقدرت از کسی گرفتن:
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم.
فردوسی.
- نیرو خواستن، استعانت. (یادداشت مؤلف): قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- نیرو دادن، تقویت کردن. (یادداشت مؤلف). قوت بخشیدن. قوی کردن:
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است.
منوچهری.
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.
اوحدی.
- || تأیید کردن. یاری کردن:
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان.
فردوسی.
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
خاقانی.
- || کوت دادن. خاشاک به زمین دادن. (فرهنگ خطی): عدن الارض، نیرو داد زمین را به سرگین. دبل، دبول، دمن، نیرو دادن زمین را به سرگین. (از منتهی الارب).
- نیرو کردن، کوشیدن. به زور متوسل شدن. زور به کار بردن:
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم.
عنصری.
- || فشار آوردن. زور آوردن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.
رودکی.
تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن. کوشیدن. پافشاری کردن: آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم. (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن. جنگیدن. زورآزمائی کردن:
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.
فخرالدین اسعد.
ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
مولوی.
- || ستم کردن. زور کردن:
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.
؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).
- || یاری کردن. یاری دادن. (یادداشت مؤلف): پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است. (تذکرهالاولیاء).
- نیرو گرفتن، قوت گرفتن. قوی شدن:
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت.
فردوسی.
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.
فردوسی.
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
فردوسی.
اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحهالصدور).
- || چیره شدن. غالب آمدن:
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت.
فردوسی.
در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن، نیرو گرفتن:
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
فردوسی.
- نیروی بازو، قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی:
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
- نیروی بخت، قدرت. اقبال:
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت.
فردوسی.
- نیروی پنداره، قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- نیروی دست، زور دست. کنایه ازقدرت و توانائی:
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست.
فردوسی.
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست.
فردوسی.
ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست.
فردوسی.
- || کدّ یمین:
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست.
فردوسی.
- نیروی شست، زور و قدرت عدد شست. تأثیر شست سالگی:
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست.
فردوسی.
- نیروی کاری آمدن کسی را، بدان قادر شدن. قادر به اجرای آن شدن:
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ.
فردوسی.
به خوردن تنش را بنیرو کنید.
فردوسی.


زور

زور. (اِ) توانایی. قوه. قوت. نیرو. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). قوت و توانایی و با لفظ زدن و آوردن و داشتن و رسیدن و دادن مستعمل است. (آنندراج).قوت. قدرت. نیرو. هنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا).... در زبان کنونی به ضم اول و در قدیم با واو مجهول، پهلوی «زور» (قوت)، از اوستا «زاور» (قوت)... ارمنی «زئور»... در فارسی «زاور» بهمین معنی آمده. قوت. نیرو. توانایی. (حاشیه ٔ برهان چ معین)...اکنون در فارسی زور تلفظمی کنیم و بمعنی قوت است و در اوستا زاور آمده است. (یسنا ص 125):
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زیر لگد به جمله همی خستشان به زور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
بشار مرغزی.
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که بافر و با زور و اروند بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست.
فردوسی.
نبیند چنو کس به بالا و زور
به یک تیر برهم بدوزددو گور.
فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
گرت زور باشد ز پیلان بسی
بود هم به زور تو افزون کسی.
اسدی.
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.
اسدی.
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت.
اسدی.
و از زور که گشاد شود [آماس ریم درذات الریه] نیک بلرزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زوردرماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه).
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم.
خاقانی.
زور جهان بیش ز بازوی ماست
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست.
نظامی.
چون بیفتد تیر آنجا می طلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب.
مولوی.
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
(گلستان).
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار.
سعدی.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
- امثال:
زور بر گاو و ناله بر گردون، نظیر:
... که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 929).
زور به خر نمی رسد، زن به پالانش، مثلی است. (آنندراج). رجوع به زورش به خر نمی رسد... شود.
زور به کشتن دهد، زر به جهنم برد.
(امثال و حکم ایضاً).
زورت بیش است حرفت پیش است. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور جای حساب رامی گیرد، نظیر: زور که آمد حساب برخاست. زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار بی روز را هَرْد، هَرْد در لهجه ٔ لران بمعنی خورْد باشد و مراد آنکه قوی ضعیف را در کار خویش کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار پول نمی خواهد بی زور هم پول نمی خواهد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار
(زر نداری نتوان رفت به زور از دریا).
سعدی.
رجوع به ای زر تو خدا نه ای... شود. (امثال و حکم ایضاً).
زورش به خر نمی رسدپالانش را می زند، یا به پالان می چسبد:
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو برنیایی با خر.
فرخی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی (امثال و حکم ایضاً).
زور قبض و برات نمی خواهد، نظیر: زور جای حساب را می گیرد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور که آمد حساب برخاست (برمیخیزد). رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ص 930).
- بزور، کرهاً. جبراً. قهراً. قسراً. به صعوبت. به ستم. به جبر. به عنف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزور گرفتن، به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن. (ناظم الاطباء).
- پرزور، قوی و سخت و محکم و باقوت. (ناظم الاطباء).
- پیل زور، سخت قوی. که زورو توان پیل دارد. رجوع به پیل شود.
- زور دست، نیروی دست. نیرومندی. قدرت. قوت:
وگر نیست این جنگ را زور دست
دل من به خیره چه باید شکست.
فردوسی.
بر این برز و بالا و این زور دست
کنی اژدها را به شمشیر پست.
فردوسی.
چو پیغمبران مر تو را معجز است
زمین زور دست ترا عاجز است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زور دل، شجاعت. قوت قلب:
بیفکند از ایشان فراوان به گرز
که با زور دل بود و با فر و برز.
فردوسی.
کجاست آن همه دانش و زور دست
کجاست آن بزرگان خسروپرست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ... دلیر
که من زور دل دارم و چنگ شیر.
فردوسی.
- زوردیده، تعدی و ستم دیده:
از آن زوردیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند.
نظامی.
- زورزورکی، به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت. گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- زور شدن به کسی، به زور فائق آمدن بر کسی. بر او بزور غلبه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || ظلم شدن به او. (یادداشت ایضاً).
- زور شنیدن، تحمل جبر و جوری کردن. (یادداشت ایضاً).
- زورکی، زورزورکی. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).به زور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین). شاعر زورکی. نویسنده ٔ زورکی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده):
الا ای نویسنده ٔ زورکی
نویسنده هم زورکی، آی زکی.
شهریار (از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زورِ گُردی، نیروی پهلوانی. کوشش کامل. قوت تمام:
به گردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران...
همی زور گردی به جای آورید
جهان را ز مردی به پای آورید.
فردوسی.
- زورورزی کردن، به کارهای زورخواه مشغول شدن: زورورزی مکن باز رعاف میشوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زور و زر، توانایی و ثروت و دارایی. (فرهنگ فارسی معین):
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
برگرفت از لبش به زور و به زر
همه کامی که می توان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت.
اوحدی.
سکندر را نمی بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار.
حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فیض ازل به زور و زر ار آمدی بدست
آب خضر نصیبه ٔ اسکندر آمدی.
حافظ (یادداشت ایضاً).
- شیرزور، دارنده ٔ نیروی شیر. پرتوان. قدرتمند.
- گاوزور، بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
|| فشار. (فرهنگ فارسی معین). || غلبه. || جهدو سعی و کوشش سخت. || ثقل و سنگینی. (ناظم الاطباء). || جور و ستم و ظلم. (فرهنگ فارسی معین). ستم و زبردستی و جور و جبر. (ناظم الاطباء). ستم. جور. جفا. ظلم. عدوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

نیرو

زور، قوت، توان، پهلوانی


زور

توانائی، قوه، قدرت، نیرو

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیرو

توان، توانایی، زور، طاقت، قدرت، قوا، قوت، قوه، کارمایه، مقاومت، یارا

فرهنگ معین

نیرو

زور، قوت، توانایی، قدرت. [خوانش: [په.] (اِ.)]


زور

[په.] (اِ.) نیرو، توانایی.

معادل ابجد

نیرو و زور

485

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری